رمان رویایی همانند کابوس پارت 65

nika#
نیکا=اخ‌کار‌ دارم"!
متین=دنبال بهونه نباش دنبالم بیا..
اداشو در اوردم دنبالش رفتم...
کنار یح اسب سفید وایستاد گفت=این وایته
اسبم هیچوقتم تنهام نزاشته...
خدا بازم داره تیکه میپرونه منو بکشششششش
متین=سوار شو
نیکا=متینننننن
متین=خانبزرگ هستم سوار شو
نیکا=چرا مح خداااااا فکر کنم امروز آخرین روز بنده میباشد😐🙂'!
متین =نکنه میترسی
بهش نگاه کردم یه خنده تمسخر امیز داشت
از رو نرفتم گفتم=ن'!
متین=پس سوار شو
با ترس بهش نگاه کردم خواستم سوار شم
ک یکی از خدمتکارا اومد گفت=خانبزرگ اومدن دنبال دیانا
متین =بش"
بعد دم گوشم گفت=فعلا جون سالم بدر بردی
بیا از دیانا خدافزی کن
بعد رفت راس میگفت باورم نمیشد واسه رفتن دیانا اینقدر خوشحال شم
دنبال متین رفتم رسیدیم جلو در دیانا داشت با رکسانا خدافزی میکرد رفتم بغلش کرد
دیانا دم گوشم گفت=شیطون چرا با متین اومد
از بازوش مشگون گرفتم بعد محکم بغلش کردم شاید مدت زیادی نیود میشناختمش ولی واسم مث یه خواهر بود:)
سوار ماشین شد رفت
بی‌بی‌=خوب نیکا بیا صبونه اماده کنیم
متین=با نیکا کار دارم
باشه ای گفتن رفتن تو
سوالی به متین نگاه کردم ک دستمو گرفت
بردمتم سمت اسبا
گرفت سمت وایت گفت=حالا سوار شو
نیکا=بیخیال نمیشی ن؟
#matin 🦇🌱
مدونستم نیکا از اسب میترسع اما باید این ترسشو بزاره کنار شاید الکی به من گفته نمیترسم اما من مدونم دروع میگ
به اسب نگاه کرد و فهمید چاره ندرع
گفت=میترسم
خندیدم گفتم=میدونستم اما نمیخوام از چیزی بترسی پس سوار شو
نیکا=متین تروخدا میوفتم
متین= من میگرمت
دستمو گرفتم جلوش به دستم نگاه کرد بعد به من دستشو گذاشت رو دستم بلندش کردم گذاشتمش رو اسب که چشاشو بست رفتم جلو‌ش وایستادم قلاده رو دادم دستش گفتم=چشاتو وا کن
نیکا=میترسم
متین=باز کن‌مگم....!
اروم با ترس چشاشو باز کرد.....🪧
#nika‌💎🏷
چشامو باز کردم
متین=تو چشام‌نگاه‌کن'!
نیکا=میترسم.....
متین=میگم تو چشام‌نگاه‌کن"!
چشامو باز کردم گفتم=ها نگاه کردم
ولی دیگ‌ همچی یادم رفت چشاش مثل مسکن بود:)
همینطوری ذول زده بودم به چشاش اونم کمکم‌ میکرد تا اسب حرکت‌کنه
بهم‌نگاه‌ میکرد
متین=خوب بسه
به خودم‌اومدم‌دیدم‌اومدم بیرون از عمارت
تو یه جای خشک مث خرابه بودیم
نیکا=اینجا کجاست
متین= همینجا وایسا الان میام
باشه ای گفتم رو اسب منتظر بودم‌
یهو یه سگ‌از سر اونور اومد یه واق کرد ک وایت شروع کرد به دوییدن ترسیدم‌همینطوری داشت میدونید رسیده بودیم به یه جای...
دیدگاه ها (۱۲)

رویایی همانند کابوس پارت 66

رویایی همانند کابوس پارت 64

استوری دیانا برای تولد ارسلان🥺🤍🦇

رمان بغلی من پارت ۴۱یاشار: آجی جونمدیانا: چشامو ریز کردم و گ...

رمان بغلی من پارت ۵۷ارسلان: از اینه نگاهی به عقب کردم روی صن...

عشق چیز خوبیه پارت ۲ رفتم دم در لینو اومد لایا هم همراهش بود...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط